هزار و سیصد و اندی سال
با کم و زیادش
....
همه حصرت ما اینه که
چرا مدینه نبودیم
چرا کوفه نبودیم
چرا کوچه بنی هاشم نبودیم
چرا تو کربلا نبودیم
..
چون اون جوری
غریببانه و مظلومانه آقامون رو
...
هزار و سیصد و اندی سال
..
ولی
خیلی جالبه
اونها می گفتند
گفتند بیان تمام همت و هستی و مردنگی مون رو جمع کنیم که ببینیم بعد از این مدتهه هزار چهارصد سال می تونیم بزاریم این یکی آقامون تنها و غریب باشه
اونها می گفتند
...
بسیجی شهید ابوالفضل سپهر
ای شهدا!
برای ما حمدی بخوانید که شما زنده اید و ما مرده
آیا به همین زودی باید پلاک های غبار گرفته
مفقود الجسد هایمان از گردن غیرت فروافتد؟
زتو ما را گله ای نیست
نزدیک تر از قلب منی با من مهجور
دوری زمن است و زتو ما را گله ای نیست
دوری و مهجوری ما از امام زمان علیه السلام , همه به خاطر کوتاهی و ناقابلی ما است؛
و گرنه وجود مقدس او فیض مطلق است و در آن هیچ کوتاهی و بخلی نیست.
آن مرد صابون فروش را وعده دیدار دادند.
در میانه ی راه، چون باران گرفت،ناراحتی و نگرانی نیز او را فرا گرفت که حالا صابون هایی که در پشت بام پهن کرده ام ،از بین می رود.
... در آستانه خیمه مولا ندایی شنید که می فرمود:« او را واگذارید و باز گردانید!! همانا او مردی صابونی است.»
برادرم! خواهرم!اینک به دقت بنگر که تعلق اصلی دلت چیست؟
و آیا در ادعای محبت خویش نسبت به آن حضرت صادقی؟
و آیا شوق دیدارت واقعی است یا آرزویی لحظه ای ؟!
برای نایل شدن به دیدار آن عزیز باید دل را یکدله ساخت و پا بر تمام هواها و خواسته های نفسانی گذاشت.
*******
به خدا منتظر ماست!
به فریاد قسم
به مهتاب قسم
به غم غربت آن یار قسم!
که نه دل ماند و نه دلدار
ندانم که چه شد در پس دیوار
به برِ عشق دگر بار
صد تار تنیدیم ز اغیار!
بیا تا به خود آییم !
... چه کردیم؟؟
چه خواندیم؟
این چنین مات، به تماشای چه ماندیم؟
... بیا تا به خود آییم!
به بر عشق در آییم!
به سوی خیمه ی دلدار شتابیم و چنین نغمه سراییم:
«او در به در ماست، به خدا منتظر ماست!»
در سال 1224 ه-ق در کاظمین ،طالب تشرف به خدمت حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف گشتم . این عشق و علاقه، به اندازه ای در من شدت یافت که از تحصیل بازماندم و به ناچار برای کسب روزی حلال یک عطاری و سمساری باز کردم .
روز های جمعه ، بعد از غسل جمعه ، لباس احرام می پوشیدم ، شمشیرم را حمایل می کردم و آن گاه به درِ مغازه ام می رفتم و مشغول ذکر می شدم .
در این روز، هیچ خرید و فروشی نمی کردم و فقط در انتظار ظهور امام زمان علیه السلام بودم.
در یکی از روز های جمعه که در مغازه ام مشغول ذکر بودم، به ناگاه متوجه حضور سه سید بزرگوار در جلوی مغازه شدم .
دو نفر از آنها کامل مرد بودند و جوانی در بین آنها قرار داشت که صورت مبارکش فوق العاده نورانی بود. به حدی نظر مرا به خود جلب نمود که از ذکر بازمانده ام و در قلب خویش آرزو کردم که ای کاش به داخل مغازه ی من بیایند.
آرام آرام و با نهایت وقار جلو آمدند تا به در مغازه ی من رسیدند.
سلام کردم.
جواب دادند و فرمودند:«آقا شیخ حسن! گل گاو زبان داری؟»
بلافاصله عرض کردم :آری، و حال آن که در روز های جمعه هیچ خرید و فروشی نمی کردم و به کسی هم جواب نمی دادم .
فرمودند : بیاور!
عرض کردم: چشم،
آن گاه برای آوردن آن به تهِ مغازه رفتم. وقتی که برگشتم، کسی را بر درِ مغازه ندیدم؛ ولی عصایی را بر روی میز جلوی مغازه دیدم که در دست آن آقای وسطی دیده بودم. عصا را بوسیدم و از مغازهبیرون دویدم.
از اشخاصی که در آن اطراف بودند، پرسیدم :«این سه نفر سیدی که در مغازه ی من بودند، کجا رفتند؟»
جملگی گفتند:«ما کسی رو ندیده ایم».
دیوانه شدم و به داخل مغازه برگشتم . مات و مبهوت مانده بودم که بعد از این همه اشتیاق ، به زیارت مولایم شرفیاب شدم ، امام افسوس که او را نشناختم!!
در همین حال ، مریض مجروعی را دیدم که او را به سوی حرم کاظمین می برند. بی درنگ آنها را صدا زدم و گفتم :«بیایید !من مریض شما رو مداوا می کنم».
مریض را به مغازه من آوردند . او را رو به قبله ، روی تختی که روز ها روی آن می خوابیدم، خواباندم .
دو رکعت نماز حاجات خواندم و برای آن که اطمینان خاطر پیدا کنم، از قلبم گذراندم که اگر آن آقا ، مولای من حضرت ولی عصر علیه السلام بوده است ، وقتی این عصا را بر بدن این مریض می کشم، بلافاصله شفا یابد و جراعات بدنش به کلی رفع شود . از این رو عصا را بر سر تا پای آن مریض کشیدم و دیدم که تمام جراحات او در همان لحظه بر طرف گردید و گویی بر بدنش گوشت و پوستی تازه رویید.
آن مریض ، از شدت شوق ، از تخت پایین جست،یک لیره به من داد و از مغازه بیرون دوید . به دنبال او دویدم و آن لیره را به او برگرداندم و گفتم:«من پول نمی خواهم».
وقتی به دکان برگشتم ، دیدم عصا نیست.
از شدت حسرت و غمی که از نشناختن آن حضرت و مفقود شدن عصا به من دست داد, غرق اشک و آه شدم.
آن گاه از مغازه بیرون آمدم و فریاد زدم :«ای مردم! هر کس مولایم حضرت ولی عصر علیه السلام را دوست دارد، به دکان من بیاید و تصدیق سرِ آن حضرت ، هر چه می خواهد ببرد.»
مردم به من گفتند:« باز دیوانه شده ای ؟!»
گفتم:«اگر نیایید ببرید، هر چه در مغازه دارم، در بازار می ریزم.»
آن گاه به داخل مغازه رفتم و بیست و چهار اشرفی را که از قبل ذخیره کرده بودم، برداشتم و مغازه را همان طور رها کردم و به خانه آمدم .
بلافاصله عیال و فرزندانم را جمع کردم و گفتم :«من عازم مشهد مقدس هستم . هر که از شما میل دارد ، با من بیاید ».
همه به دنبال من راهی شدند، مگر پسر بزرگم محمد امین که در کاظمین ماند و به همراه ما نیامد .
پس از آن که به آستان بوسیِ امام رضا (ع) مشرف شدم ، قدری از آن اشرفی ها که مانده بود ، سرمایه کردم و بر روی سکوی در صحن مقدش به تسبیح و مهر فروشی مشغول شدم .
روزی نشسته بودم ، دیدم که در روبرویمان آقای بزرگواری تشریف آوردند.
من سلام کردم.
ایشان جواب دادند. بعد مرا به اسم خطاب نمودند و فرمودند:« شیخ حسن ، مولای تو امام زمان علیه السلام می فرمایند:به امام زمان علیه السلام چه حاجتی داری و از آن حضرت چه می خواهی ؟»
به دامن ایشان چسبیدم و عرض کردم :«قربانتان شوم آیا شما خودتان امام زمان علیه السلام هستید؟»
فرموند:« من امام زمان نیستم ، بلکه فرستاده ی ایشان می باشم . می خواهم ببینم چه حاجتی داری؟»
آن گاه دستم را گرفته و به گوشه ی صحن مطهر بردند و برای اطمینان قلب من چند علامت و نشانی که کسی اطلاع نداشت ، برای من بیان نمودند . از جمله با اشاره به داستان عصا فرمودند:« تو آن کسی نیستی که در کاظمین دکان عطاری داشتی؟ ... آیا در آن روز آورنده عصا و برنده ی آن را شناختی؟ ایشان مولای تو امام عصر علیه السلام بود. حال چه حاجتی داری؟ حوائجت را بگو!»
من عرض کردم:«حوائجم بیش از سه حاجت نیست؛
اول این که می خواهم بدانم با ایمان از دنیا خواهم رفت یا نه؟
دوم اینکه می خواهم بدانم از یاوران امام عصر علیه السلام هستم یا نه؟
سوم اینکه می خواهم بدانم چه وقت از دنیا می روم؟»
ان بزرگوار خداحافظی کردند و تشریف بردند و به قدر یک قدم که برداشتند ، از نظرم غایب شدند و دیگر ایشان را ندیدم.
چند روزی از این داستان گذشت. پیوسته منتظر خبر بودم . روزی در موقع عصر مجدداً چشمم به جمال ایشان روشن شد . دست مرا گرفتند و باز در گوشه ی صحن مطهر مرا به جای خلوتی برد و فرمودند : «
سلام تو را به مولایت ابلاغ کردم . ایشان هم به تو سلام رساندند و فرمودند:
« خاطرت جمع باشد که با ایمان از دنیا خواهی رفت و از یاوران ما هم هستی و اسم تو در زمره ی یاوران ما ثبت شده است؛ اما هر وقت زمان فوت تو برسد علامتش این است که بین هفته زمان فوت تو برسد علامتش این است که بین عفته در عالم خواب خواهی دید که دو ورقه از عالم بالا به سوی تو نازل می شود و یکی از آنها نوشته شده است:" لا اله الا الله، محمدٌ رسول الله " و در ورقه ی دیگر نوشته شده است:"علی ولی الله حقاً حقاً" در طلوع فجر جمعه ی آن هفته به رحمت خدا واصل خواهی شد»».
به مجرد گفتن این کلمه ؛ از نظرم غایب گشت . من هم منتظر وعده شدم .
آقا سید محمد تقی که از دوستان صمیمی شیخ حسن بوده است، می گوید :
یک روز دیدم شیخ حسن درنهایت مسرت و خوشحالی از حرم حضرت رضا علیه السلام به طرف منزل بر می گشت.
سوال کردم : آقا شیخ حسن ! امروز شما را خیلی مسرور می بینم؟
گفت : من همین یک هفته بیشتر میهمان شما نیستم، هر طور که می توانید مهمان نوازی کنید.
شب های آن هفته را به کلی خواب نداشت ، مگر روز ها که خواب قیلوله می رفت و مظطرب بیدار می شد . روز ها را روزه بود و پیوسته در حرم مطهر حضرت رضا (ع) و در منزل مشغول دعا خواندن بود.
تا روز پنج شنبه همان هفته که حنا گرفت و پاکیزه ترین لباس های خود را برداشت و به حمام رفت. خود را کاملاً شستشو داد و محاسن و دست و پا را خضاب نمود و خیلی دیر از حمام بیرون آمد. بعد از خارج شدن از حمام به حرم حضرت رضا (ع) مشرف شد و نزدیک دو ساعت و نیم از شب جمعه گذشته بود که از حرم بیرون آمد و به طرف منزل روانه گردید و به من فرمود:« تمام اهل بیت و بچه ها را جمع کن! همه را حضر نمدم . قدری با آن ها صحبت کرد و مزاح نمود و فرمود:"مرا حلال کنید!صحبت من با شما همین است که دیگر مرا نخواهید دید و اینک با شما خداحافظی می کنم"».
بچه ها و اهل بیت را مرخص نمود و فرمود:« همگی را به خدا می سپارم.»
تمامی بچه ها از اتاق بیرون رفتند بعد به من فرمود :« سید تقی ، شما امشب مرا تنها نگذارید . ساعتی استارحت کنید؛ اما به شرط این که زود برخیزید».
بنده ( سید تقی) که خوابم نبرد و ایشان نیز به طور دائم مشغول دعا خواندن بودند.
چون خوابم نبرد ، برخاستم و گفتم :« شما چرا استراحت نمی کنید؟! این قدر خیالات نداشته باشد . شما که حالی ندارید ، اقلاً قدری استراحت کنید».
به صورت من تبسمی کرد و فرمود :« نزدیک است که استراحت کنم و اگر چه من وصیت کردم باز هم وصیت می کنم: أشهد ان لا اله الا الله و أشهد أن محمداً رسول الله (ص) و أن الله علیا و اولاده المعصومین حجج الله بدان که مرگ حق و سوال نیکر و منکر حق است و خدای تعالی هر آن که را در قبر ها باشد زنده می کند و بر می انگیزاند. عقیده دارم که معاد حق است و صراط و میزان حق است . و اما بعد، قرض ندارم جتی یک درهم و یک رکعت از نماز های واجب من در هیچ حالی قضا نشده است و حتی یک روز نیز روزه ام را قضا نکرده ام و یک درهم از مظالم بندگان خدا به گردن من نیست و چیزی برای شما باقی نگذاشته ام، مگر دو لیره که در جیب جلیقه ی من است و برای مختصر مجلس ترحیم که برای من تشکیل می دهید. اینک همه ی شما را به خدا می سپارم، والسلام.
دیگر از حالا به بعد با من صحبت نکنید و آنچه در کفنم هست با من دفن کنید! والسلام علی من اتبع الهدی».
پس به اذکاری که داشت مشغول شد و به عادت هر شب نماز شب را خواند بعد از نماز شب، روی سجاده ای که داشت نشست و گویا منتظر مرگ بود.
یک مرتبه دیدم از جا بلند شد و در نهایت خضوع و خشوع کسی را تعارف کرد و شمردم سیزده مرتبه بلند شد و در نهایت ادب تعارف کرد. یک مرتبه دیدم مثل مرغی که بال بزند خود را به سمت در اتاق پرتاب کرد و از دل نعره زد:«که یا مولای یا صاحب الزمان!» آن گاه لب های خود را چند دقیقه بر عتبه ی در گذاشت.
من بلند شدم و زیر بغل او را گرفتم ، در حالی که او گریه می کرد . به او گفتم :« شما را چه می شود این چه حالی است که دارید ؟»
گفت:« ساکت باش! چهارده نور مبارک همگی این جا تشریف دارند». من با خودم گفتم : از بس عاشق چهارده معصوم علیه اسلام است این طور به نظرش می آید . فکر نمی کردم که این حالت سکرات باشد و آنها تشریف داشته باشند. چون حالش خوب بود و هیچ گونه درد و کرضی نداشت و هر چه می گفت صحیح بود و حالش هم پریشان نبود.
فاصله ای نشد که دیدم تبسمی نمود و از جا حرکت کرد و سه مرتبه گفت :« خوش آمدید ای قابض الارواح!»
و آن وقت صورت را اطراف حجره بر گردانید و در حالتی که دست هایش را بر سینه گذاشته بود، عرض کردم : السلام علیک یا امیر المومنین ، اجازه می فرمایید» و همین طور چهارده نور مطهر را سلام عرض کرد و اجازه طلبید و عرض کرد : «دستم به دامنتان».
آن وقت رو به قبله خوابید و سه مرتبه عرض کرد :« یا الله به این چهارده نور مقدس».
بعد ملافه را روی صورت خود کشید و دست ها را پهلویش گذاشت . چون ملافه را کنار شدم دیدم از دنیا رفته است . بچه ها را برای نماز صبح بیدار کرده ، در حالی که گریه می کردم که آنها از گریه من مطلب را می فهمیدند.
صبح جنازه ی ایشان را با تشبیع کنندگان زیادی برداشته و غسالخانهی قتلگاه غسل دادیم و بدن مطهرش را شب در دارالسعاده حضرت رضا علیه السلام دفن کردیم . غفران و رضوان خدا بر او باد!
همین که گام می زنی به خلوت خیال من
سرشک شوق می چکد زچشم اشکبار من
کنون نگاه مست توست که می برد قرار دل
بیا طبیب درد من، بیا بمان کنار من!
پی نوشت:
ر.ک.نهاوندی، شیخ علی اکبر،العبقری الحسان ، ج 1، ص 124-126 ، شماره سریال 865.
امام صادق علیه اسلام:«... و لنا حذما و هو قم , و ستدفن فیه أمراه من ولدی تسمی فاطمه , من زار ها وجیبت له الجنة»ناصر الشریفه, تاریخ قم, ص 214
... و برای ما اهل بیت حرمی است و آن قم است . به زودی بانویی به نام فاطمه از تبار من در آنجا دفن می شود. هر کس او را زیارت کند, بهشت بر او واجب می شود.
...کاروان نور, آنک به شهر ساوه رسید. دشمنان اهل بیت در ساوه به همراه ماموران مخفی مأمون که خود را به ساوه رسانده بودند, ناگاه به کاروان فاطمه ی معصومه علیه السلام حمله ور شدند و پس از جنگی سخت همه برادران و بردارزادگان آن حضرت را به شهادت رساندند. حضرت معصومه علیه السلام بر اثر این فاجعه که به شهادت 23 تن از عزیزان آن حضرت انجامید,و همچنین بر اثر مسمومیت, به شدت بیمار وراهی قم گردید.کریمه ی اهل بیت,در قم به مدت 17 روز در خانه ی موسی بن خرزج اقامت
زید و در حال بیماری به عبادت پرداخت و سرانجام روز 10 ربیع الثانی رحلت نمود. محل اقامت و عبادت عالمهی آل عبا و محدثه آل طاها, هم اکنون در میدان میر قم به « مدرسهی سیّه یا مدرسه ی خانم» موسوم گردیده و به «بیت النور» شهرت یافته است .
ر.ک:مهدی پور,زندگانی کریمه ی اهل بیت علیه السلام, ص 142_144.
مرغ دلم راهی قم می شود
در حرم امن تو گم می شود
عمّه سادات , سلام علیک !
عمّه سادات بگو کیستی؟
فاطمه یا زینب ثانی ستی؟
از سفر کرب و بلا آمدی؟
یا که به دیدار رضا آمدی؟
گوهر نوری به کویر قمی
چشم و چراغ دل ایم مردمی
محمد رضا آغاسی
حاج محمد علی فشندی تهرانی از سنین جوانی انس عجیبی با مسجد مقدس جمکران داشته و در طول هفته یک تا دو بار به آن مسجد پر کرامت تشرف می یافته است.آن جناب از رهگذر انس با مسجد جمکران، بار ها و بارها به خدمت امام عصر علیه السلام توفیق تشرف یافته است . اینک نگاهی داریم به یکی از تشرفات او در مسجد جکران:
بعد از ظهر یک روز گرم تابستانی ، در مسجد جمکران قم اعمال را به طورکامل به جا آورده و به همراه همسرم از صحن مسجد خارج می شدیم تا عازم تهران شویم. در آن حال سید نورانی بزرگواری را دیدیم که داخل صحن شده اند و قصد دارند به سوی مسجد بروند. چشم و قلبم به سوی آن بزرگوار خیره ماند. بلافاصله به همسرم گفتم:«این سید در این هوای گرم از راه رسیده و حتماً تشنه است . خوب است از آب خنکی که همراه داریم، به او تعارف نماییم ».
آن گاه ظرف آبی گوارا به سوی او بردم و پس از عرض سلام به دستش دادم تا بنوشد. قدری از آن آب نوشید،ظرف آب را پس داد و فرمود:
شما دعا کنید و فرج امام زمان را از خدا بخواهید! شیعیان ما به اندازه ی آب خوردنی ما را نمی خواهند.اگر بخواهند، دعا می کنند و فرج ما فرا می رسد.
به محض این که این کلام را فرمود، دیگر او را ندیدم. در آن لحظه یقین کردم که وجود امام زمانم را زیارت کرده ام و حضرتشان ما را به دعا برای تعجیل فرج امر فرموده اند.1
ای کاش می دانستم که در کدامین گوشه از جهان به قامت ایستاده ای؟! ای کاش می دانستم که دل های بی قرار در کجا به تماشای نمازت آرام و قرار می یابند؟!ای مهربان جهان! به حرمت مهربانی ات ما را به رکعتی از نماز خویش مهمان کن؟! ای مولای زمان!به حق آقایی ات ما را با قنوتی از نماز خویش آسمانی کن؟!
پی نوشت:
1.ر.ک:دستغیب ، داستان های شگفت،ص 453؛ قاضی زاهدی،احمد,شیفتگان حضرت مهدی علیه السلام،ج 2،ص 453
هنگامی که بنده مومن برای مولایش امام عصر ارواحنا فداه دعا کند و این کار را خالصانه انجام دهد؛مولای بزرگوارش نیز دعایی خالص و ویژه برای او خواهد کرد تا در مقابل دعای او پاداشی داده باشد. بدیهی است, دعای امام زمان ارواحنا فداه برای شخص , کلید تمام خیرات و خوبی ها, و نابود کننده تمام بدی ها است.
در تأیید و گواهی گفتارمان , سخنی را از مرحوم قطب راوندی در کتاب «خرائج», نقل می کنیم؛ وی می گوید:
گروهی از اصفهانیان – که از جمله ی ایشان ابو العباس احمد بن نصر؛ و ابو جعفر محمد بن علویه هستند- برایم بازگو کردند که مردی به نام عبدالرحمان در اصفهان بود و از شیعیان به حساب می آمد. از او پرسیده شده بود که به چه دلیل تو از بین تمام مردم روزگار خود,امام هادی علیه السلام را انتخاب کرده و او را امام و پیشوای خود می دانی؟!
وی گفته است:چیزی را مشاهده کردم که برایم واجب شده است که او را امام خود بدانم. من مردی فقیر و بی چیز بودم, ولی بسیار پر جرأت نیز بودم و حرفم را به هر شکلی بود می زدم. در یکی از سال های مردم اصفهان مر از شهر بیرون کردند؛من نیز به همراه عدّه ای که برای شکایت و دادخواهی نزد متوکل عباسی (حاکم وقت)می رفتند,به راه افتادم ؛ تا آن که به قصر حکومتی او رسیدیم . در این هنگام , دستور احضار امام هادی علیه السلام را صادر کرد.
از یکی از حاضران پرسیدم : این مردی که دستور احضارش را داده اند, کیست؟
شنیدم که پاسخ داده شد: او یکی از فرزندان و نسل علی علیه السلام است که رافضیان (شیعیان)او را امام و پیشوای خود می دانند. من حتم دارم که متوکل او را برای کشتن احضار کرده است.
من گفتم: از این جا نمی روم تا ببینم او چگونه مردی است!
آن حضرت را سوار بر اسبی وارد کردند, در حالی که مردم در سمت راست و چپ آن حضرت صف کشیده بودند و به سویش می نگریستند. با دیدن او , محبت و دوستیش در قلبم نمودار شد. و شروع کردم و در درون, خدای تعالی را فراخواندم تا او را از شر متوکل (لعین) در امان بدارد.
آن بزرگوار نگاهش را به یال اسب بود و از بین مردم می آمد و به راست و چپ نیز نگاه نمی کرد. من نیز در درون پیوسته برایش دعایم را تکرار می کردم . هنگامی که خواست از کنار من رد شود, رو به من کرد و فرمود:
استجاب الله دعاک, و طوّل عمرک و کثر مالک و ولدک.
خداوند ,دعایت را اجابت فرمود؛عمرت را نیز طولانی نمود؛ و دارایی و فرزندانت را بسیار گرداند.
آن گاه , من از شکوه و هیبت او بر خود لرزیدم و بین دوستانم افتادم؛ پرسیدند: چه اتفاقی برایت افتاده است؟
گفتم : خوبم(ولی هیچ چیزی در مورد آن جریان به هیچ کس نگفتم). پس از این جریان به اصفهان بازگشتیم, و به واسطه ی دعای آن بزرگوار , خداوند نیز راه های در آمد بسیاری را به رویم گشود,به گونه ای که در حال حاضر هزار هزار در هم ارزش خانه و اموال درون خانه ام می باشد و بیرون از منزلم نیز بسیار ثروت و دارایی دارم. ده فرزند نیز نصیبم شد, و بیش از هفتاد سال از عمرم می گذرد.
من, این بزرگوار را به عنوان پیشوای خود برگزیدم و هنوز نیز او را امام می دانم, چرا که او چیزی را که در روان من گذشت متوجه شد, و برایم دعا کردو خداوند نیز دعایش را در حقم مستجاب فرمود.
خواننده گرامی ! شما به طور حتم شخص عاقل و اندیشمندی هستی؛ ببین چگونهمولای ما هادی علیه السلام , پاداش نیکی این مرد اصفهانی را داد, و آن گونه برایش دعا فرمود! با این که وقتی آن شخص برای امام (ع)دعا کرد , هنوز جزو پیروان امام نبود و سنّی بود.آیا با وجود ای جریان , می توان گمان کنی که امام عصر و مولای مان حضرت مهدی ارواحنا فداه , با این که تو از مومنان و شیعیان هستی و سنّی نیستی , اگر دعایش کنی,او در مقابل برای تو دعای خیر نمی کند؟!
نه به خدایی که جنّ و آدمی را آفرید, چنین نیست؛بلکه, آن حضرت – اگر چه مومنان نسبت به این جهت بی توجهی می کنند – برای مومنان و شیعیانش دعا می کند؛زیرا , تمام احسان ها و نیکی ها در دست آن حضرت است.
از جمله اموری اکه تأکید بر مدّعای ما می نماید این است که یکی از برادران و شیعیان بزرگوار و نیک سیرت , به من گفت که در عالم رویا حضرت مهدی صلوات الله علیه را دید، و آن حضرت به او فرمود:
إنی أدعو لکنّ مومن یدعو لِِِی بعد ذکر مصائب سید الشهداء علیه السلام فی مجالس العزاء
واقعیت آن است که تمام مومنانی که در مجالس عزاداری حضرت سید الشهدا علیه السلام و پس از بیان مصیبت های وارده به آن حضرت ؛ برایم دعا می کنند, من نیز برای هه آنان دعا می کنم.
از خداوند در خواست توفیق دعا برای آن حضرت را داریم؛همانا ، او شنوای دعاست.
««اللهم عجل لولیک الفرج»»
ما بی تو تا دنیاست ، دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
ای سایه سار ظهر گرم و بی ترحم
جز سایه ی دستان تو جایی نداریم
هراتی
پی نوشت:
مکیال المکاریم:1/333
صحیفه ی مهدیه 60-57
داستان تشرف جناب شیخ علی حلاوی در شهر حله
او را نشناخته ایم
رفیق من,نیک بنگر که امام عصر و زمانت را چگونه یافته ای؟
و آن مهربان امیر مهر را به چه وصفی شناخته ای؟
...او را امام مهر یافته ای , یا امام قهر؟!
او را مولای هدایت و تربیت دانسته ای , یا نماد خونریزی و خشونت؟!
...به خدایی که جانم در دست اوست,هنوز او را نیک نشناخته ایم و دل به جمال خدایی اش نباخته ایم:
...اینک شما که داعیه دار محبت و معرفت اویی, در آینه ی این داستان به دقت بنگر و میزان معرفت خویش را به ساحت حضرتش بار دیگر باز نگر:
در عتاب با امام زمان علیه السلام
شیخ علی حلاوی,پارسا مردی عابد و زاهد بوده که همواره در انتظار ظهور حضرت مهدی روحی فداه به سر می برده است. آن جناب درضمن مناجات هایش مولایمان را چنین خطاب می کرده است:
«مولا جان , دیگر دوران غیبت تو به سر آمده و هنگامه ی ظهورت فرار رسیده است
... یاوران مخلص تو به تعداد برگ درختان و قطره های باران در گوشه و کنار جهان پراکنده اند
... اینک بیا و بنگر که در همین شهر کوچک حله یاوران پا به رکاب تو بیش از هزار نفرند
... اقا جان ,پس چرا ظهور نمی کنی تا دنیا را لبریز از عدل و داد نمایی؟!»
... شیخ علی حلاوی عاقبت روزی از رنج فراق سر به بیابان می گذارد و ناله کنان به ساحت امام زمان روحی فداه خطاب و عتاب می کند که
«غیبت تو دیگر ضرورتی ندارد... همه آماده ی ظهورند .. چرا نمی آیی؟!»
در آن هنگام ,ناگاه مردی به ظاهر بیابان گرد را نزد خود حاضر می بیند که از او می پرسد:
«جناب شیخ,روی عتاب و خطابت با کیست؟»
و او پاسخ می دهد:
«روی سخنم با امام زمان و حجت وقت است که با این همه یار و یاور که بیش از هزار نفر آنان در حله زندگی می کنند و با وجود این همه ظلم که عالم را فراگرفته است,چرا ظهور نمی کند!»
آن مرد عرب می فرماید:
«ای شیخ,منم صاحب الزمان !
با من این همه عتاب مکن!
حقیقت چنین نیست که تو می پنداری.
اگر در تمام جهان 313 نفر از اصحاب و یاران مخلص من پا به عرصه گذارند, ظهور می کنم.
... و اما در شهر حله که می پنداربیش از هزار نفر از یاوران من حاظرند,جز تو و فلان شخص قصاب , احدی در ادعای محبت و معرفت ما صادق نیست.
اگر می خواهی حقیقت امر بر تو آشکار شود , به حله بازگرد و خالص ترین مردانی را که می شناسی به همراه همان مرد قصاب, در شب جمعه به منزلت دعوت کن و برای ایشان در حیاط خانه ی خویش مجلسی آماده کن! ...
پیش از ورود مهمانان , دو بز غاله به بالای بام خانه ات ببر و آن گاه منتظر ورود من باش تا تو را به حقیقت امر رهنمون شوم!»
فراخوان چهل مرد برگزیده
...شیخ علی حلاوی , با شادی و سرور فراوان , بلافاصله به شهر حله باز می گردد و یک راست به خانه ی آن مرد قصاب می رود و ماجرای تشرفش به محضر امام رمان علیه السلام را بازگو می کند.
این دو نفر , پس از بحث و بررسی فراوان , از میان بیش از هزار نفری که جملگی را از عاشقان و منتظران حقیقی مهدی موعود روحی فداه می دانستند , چهل نفر از بهترین ها را انتخاب نموده و برای شب جمعه به منزل شیخ دعوت می نمایند تا به فیض دیدار مولایشان نایل شوند.
امتحان معرفت
...چون شب موعود فرا رسید, آن چهل مرد برگزیده پس از وضو و غسل زیارت , در صحن خانه ی شیخ اجتماع نمودند و با توجه و حضور قلب تمام , و ذکر و صلوات و دعا برای تعجیل فرج مشغول شدند. چون شب از نیمه گذشت , به یکباره تمام حاضران نوری درخشنده تر از ماه فروزان را مشاهده کردند که بر پشت بام شیخ فرود آمد.
... قدری نگذشت که صدایی از پشت بام بلند شد و مرد قصاب را به بالای بام فراخواند. مرد قصاب بلافاصله به پشت بام رفت و به دیدار مولای خویش نایل گشت. پس از دقایقی امام زمان علیه السلام به مرد قصاب دستور داد که یکی از آن دو بزغاله ی روی بام را در نزدیکی ناودان سر ببرد , به گونه ای که تمام خون آن در میان صحن خانه جاری شود.
وقتی آن چهل نفر خون جاری شده از ناودان را دیدند, گمان کردند که آن حضرت سر قصاب را از بدن جدا نموده و این خون بدن اوست که از ناودان جاری گشته است.
در همان هنگام , بار دیگر صدای حضرت از پشت بام شنیده شد که این بار جناب شیخ را به بالای بام فرا می خواند .
جناب شیخ بلافاصله به سوی بام شتافت و ضمن دیدار مولایش , دریافت خونی که از ناودان سرازیر گشته , خون بزغاله بوده است , نه خون قصاب.
... امام زمان ارواحنا فداه بار دیگر به مرد قصاب امر فرمود تا بز غاله ی دوم را در حضور شیخ ذبح نماید.
قصاب نیز طبق دستور بزغاله ی دوم را نزدیک ناودان ذبح نمود تا خون آن از ناودان سرازیر گردد.
فرار یا قرار
.. هنگامی که خون بزغاله ی دوم از ناودان به داخل حیاط خانه سرازیر شد ,تمام چهل نفری که در صحن حیاط حاضر بودند , یقین پیدا کردند که آن حضرت جناب شیخ علی را نیز گردن زده است و اینک چیزی نمانده که نوبت به یکایک آنها برسد.
با این پندار , همه ی آنها از خانه ی شیخ بیرون آمدند و به سوی خانه هایشان شتافتند .
... در آن حال,امام زمان روحی فداه به شیخ علی حلاوی فرمودند :
«اینک به صحن خانه برو و به این جماعت بگو تا به بالای بام بیایند و امام زمانشان را زیارت نمایند!»
جناب شیخ , غرق شادی و سرور , برای دعوت حاظران به محضر امام زمان علیه السلام به صحن خانه آمد, ولی احدی از آن چهل نفر را ندید .
پس با نا امیدی و شرمندگی نزد امام بازگشت و فرار آن جماعت را به عرض آن حضرت رساند.
امام زمان علیه السلام در آن هنگام فرمود:
«جناب شیخ , این شهر حله بود که می پنداشتی بیش از هزار نفر از یاوران مخلص ما در آن هستند.
چه شد که از میان برگزیدگان ایشان جز تو و این مرد قصاب باقی نمانده اید .
پس شهر ها و سرزمین های دیگر را نیز به همین سان قیاس کن و دیگر آن قدر با ما عتاب مکن!!»
حضرتش این جمله را فرمود و از دیدگان شیخ و مرد قصاب ناپدید شد .