داستان تشرف جناب شیخ علی حلاوی در شهر حله
او را نشناخته ایم
رفیق من,نیک بنگر که امام عصر و زمانت را چگونه یافته ای؟
و آن مهربان امیر مهر را به چه وصفی شناخته ای؟
...او را امام مهر یافته ای , یا امام قهر؟!
او را مولای هدایت و تربیت دانسته ای , یا نماد خونریزی و خشونت؟!
...به خدایی که جانم در دست اوست,هنوز او را نیک نشناخته ایم و دل به جمال خدایی اش نباخته ایم:
...اینک شما که داعیه دار محبت و معرفت اویی, در آینه ی این داستان به دقت بنگر و میزان معرفت خویش را به ساحت حضرتش بار دیگر باز نگر:
در عتاب با امام زمان علیه السلام
شیخ علی حلاوی,پارسا مردی عابد و زاهد بوده که همواره در انتظار ظهور حضرت مهدی روحی فداه به سر می برده است. آن جناب درضمن مناجات هایش مولایمان را چنین خطاب می کرده است:
«مولا جان , دیگر دوران غیبت تو به سر آمده و هنگامه ی ظهورت فرار رسیده است
... یاوران مخلص تو به تعداد برگ درختان و قطره های باران در گوشه و کنار جهان پراکنده اند
... اینک بیا و بنگر که در همین شهر کوچک حله یاوران پا به رکاب تو بیش از هزار نفرند
... اقا جان ,پس چرا ظهور نمی کنی تا دنیا را لبریز از عدل و داد نمایی؟!»
... شیخ علی حلاوی عاقبت روزی از رنج فراق سر به بیابان می گذارد و ناله کنان به ساحت امام زمان روحی فداه خطاب و عتاب می کند که
«غیبت تو دیگر ضرورتی ندارد... همه آماده ی ظهورند .. چرا نمی آیی؟!»
در آن هنگام ,ناگاه مردی به ظاهر بیابان گرد را نزد خود حاضر می بیند که از او می پرسد:
«جناب شیخ,روی عتاب و خطابت با کیست؟»
و او پاسخ می دهد:
«روی سخنم با امام زمان و حجت وقت است که با این همه یار و یاور که بیش از هزار نفر آنان در حله زندگی می کنند و با وجود این همه ظلم که عالم را فراگرفته است,چرا ظهور نمی کند!»
آن مرد عرب می فرماید:
«ای شیخ,منم صاحب الزمان !
با من این همه عتاب مکن!
حقیقت چنین نیست که تو می پنداری.
اگر در تمام جهان 313 نفر از اصحاب و یاران مخلص من پا به عرصه گذارند, ظهور می کنم.
... و اما در شهر حله که می پنداربیش از هزار نفر از یاوران من حاظرند,جز تو و فلان شخص قصاب , احدی در ادعای محبت و معرفت ما صادق نیست.
اگر می خواهی حقیقت امر بر تو آشکار شود , به حله بازگرد و خالص ترین مردانی را که می شناسی به همراه همان مرد قصاب, در شب جمعه به منزلت دعوت کن و برای ایشان در حیاط خانه ی خویش مجلسی آماده کن! ...
پیش از ورود مهمانان , دو بز غاله به بالای بام خانه ات ببر و آن گاه منتظر ورود من باش تا تو را به حقیقت امر رهنمون شوم!»
فراخوان چهل مرد برگزیده
...شیخ علی حلاوی , با شادی و سرور فراوان , بلافاصله به شهر حله باز می گردد و یک راست به خانه ی آن مرد قصاب می رود و ماجرای تشرفش به محضر امام رمان علیه السلام را بازگو می کند.
این دو نفر , پس از بحث و بررسی فراوان , از میان بیش از هزار نفری که جملگی را از عاشقان و منتظران حقیقی مهدی موعود روحی فداه می دانستند , چهل نفر از بهترین ها را انتخاب نموده و برای شب جمعه به منزل شیخ دعوت می نمایند تا به فیض دیدار مولایشان نایل شوند.
امتحان معرفت
...چون شب موعود فرا رسید, آن چهل مرد برگزیده پس از وضو و غسل زیارت , در صحن خانه ی شیخ اجتماع نمودند و با توجه و حضور قلب تمام , و ذکر و صلوات و دعا برای تعجیل فرج مشغول شدند. چون شب از نیمه گذشت , به یکباره تمام حاضران نوری درخشنده تر از ماه فروزان را مشاهده کردند که بر پشت بام شیخ فرود آمد.
... قدری نگذشت که صدایی از پشت بام بلند شد و مرد قصاب را به بالای بام فراخواند. مرد قصاب بلافاصله به پشت بام رفت و به دیدار مولای خویش نایل گشت. پس از دقایقی امام زمان علیه السلام به مرد قصاب دستور داد که یکی از آن دو بزغاله ی روی بام را در نزدیکی ناودان سر ببرد , به گونه ای که تمام خون آن در میان صحن خانه جاری شود.
وقتی آن چهل نفر خون جاری شده از ناودان را دیدند, گمان کردند که آن حضرت سر قصاب را از بدن جدا نموده و این خون بدن اوست که از ناودان جاری گشته است.
در همان هنگام , بار دیگر صدای حضرت از پشت بام شنیده شد که این بار جناب شیخ را به بالای بام فرا می خواند .
جناب شیخ بلافاصله به سوی بام شتافت و ضمن دیدار مولایش , دریافت خونی که از ناودان سرازیر گشته , خون بزغاله بوده است , نه خون قصاب.
... امام زمان ارواحنا فداه بار دیگر به مرد قصاب امر فرمود تا بز غاله ی دوم را در حضور شیخ ذبح نماید.
قصاب نیز طبق دستور بزغاله ی دوم را نزدیک ناودان ذبح نمود تا خون آن از ناودان سرازیر گردد.
فرار یا قرار
.. هنگامی که خون بزغاله ی دوم از ناودان به داخل حیاط خانه سرازیر شد ,تمام چهل نفری که در صحن حیاط حاضر بودند , یقین پیدا کردند که آن حضرت جناب شیخ علی را نیز گردن زده است و اینک چیزی نمانده که نوبت به یکایک آنها برسد.
با این پندار , همه ی آنها از خانه ی شیخ بیرون آمدند و به سوی خانه هایشان شتافتند .
... در آن حال,امام زمان روحی فداه به شیخ علی حلاوی فرمودند :
«اینک به صحن خانه برو و به این جماعت بگو تا به بالای بام بیایند و امام زمانشان را زیارت نمایند!»
جناب شیخ , غرق شادی و سرور , برای دعوت حاظران به محضر امام زمان علیه السلام به صحن خانه آمد, ولی احدی از آن چهل نفر را ندید .
پس با نا امیدی و شرمندگی نزد امام بازگشت و فرار آن جماعت را به عرض آن حضرت رساند.
امام زمان علیه السلام در آن هنگام فرمود:
«جناب شیخ , این شهر حله بود که می پنداشتی بیش از هزار نفر از یاوران مخلص ما در آن هستند.
چه شد که از میان برگزیدگان ایشان جز تو و این مرد قصاب باقی نمانده اید .
پس شهر ها و سرزمین های دیگر را نیز به همین سان قیاس کن و دیگر آن قدر با ما عتاب مکن!!»
حضرتش این جمله را فرمود و از دیدگان شیخ و مرد قصاب ناپدید شد .